داستان انگلیسی فرار از سیرک

داستان انگلیسی فرار از سیرک

زمان تقریبی مطالعه: 25دقیقه

بهترین زمان برای یادگیری زبان دوم برای کودکان بین سن 5 الی 6 سالگی است. اگرچه کودکان به اندازه ی انتظار والدین شان بر روی یادگیری زبان انگلیسی تمرکز نمی کند.

کودکان می خواهند بازی کنند و اوقات خوشی را داشته باشند و کاری که شما باید انجام دهید اجبار نکرد آنها برای یادگیری زبان است زیرا که این کار باعث می شود کودکان از از یاد گیری زبان انگلیسی دل زده شوند.

قطعا سوالی که برای شما ایجاد می شود این است که چگونه به کودک خود برای یادگیری زبان انگلیسی کمک کنم؟

اگر بخواهم پاسخ را در یک جمله بگویم: یادگیری زبان انگلیسی برای کودکان از طریق کارتون بهترین گزینه است و گروه آموزش آنلاین زبان کودکان المپ کارتون هایی را برای شما و کودکتان تهیه کرده و به رایگان در اختیار شما عزیزان قرار داده است.  

(نسخه انگلیسی)

 

 

Circus escape

Billy was getting excited. It was the day of the circus! Billy loved the circus: all the animals and the people. It was so much fun! At eight o’clock Billy and his parents arrived at the huge red and white striped tent called ‘The Big Top’. The Ringmaster shouted with his huge booming voice “Good evening ladies and gentlemen!” Then the lights went up to the top of the tent and Billy saw a man and a woman dressed in sparkly clothes balancing on a huge swing. They flew through the air.

“Ooooo!” shouted the people every time they flew. It was very, very exciting. A door opened and the lions bounced into the ring: there were six of them all looking huge and fierce and dangerous. The man in the middle was the lion tamer. Billy watched as the put his head in the biggest lion’s mouth. “Ooooo” shouted the people in horror and amazement. After the lions came the clowns. They were wearing brightly coloured clothes: blue and yellow and red with spots of green. They had red noses and painted faces and funny red hair. They fell over, told lots of jokes and did lots of very silly things. “Ha, ha, ha!” laughed the people and Billy laughed too. Finally the elephants arrived in the ring: there were three enormous grey elephants and one smaller one. The small one balanced on one leg and did lots of tricks.

Then it stopped and looked up at Billy. “Hello” said Billy to the elephant “I’m Billy.” “I’m Minny.” replied the elephant to Billy’s surprise. Then suddenly the small elephant turned around and ran towards the door of the tent. It ran out of the tent into the street and off into the town. All the people rushed out of the circus tent screaming, “Aagh!, The elephant! It’s escaped!”. “Help!” cried the Ringmaster, “Minny the elephant has escaped!”. Minny was a very happy elephant. It was the first time she had been out of the circus! It felt good to be free!

She ran along the main street toward the main square. She saw the fountain in the middle of the square. She climbed into the big fountain and sat down in the water. People tried to walk by but Minny sprayed water at them using her huge trunk! “Oh, this is much more fun than the circus!” cried Minny. After a while Minny decided to explore. She went along the street and into the big supermarket. All the people who saw Minny ran out of the supermarket screaming! Minny had a wonderful time. She helped herself to the bananas and scoffed a large chocolate cake, ten packets of biscuits and a large number of buns. When she had finished eating Minny decided to explore again so she went out into the street. In the distance Minny saw a big house, but there was something strange about it. There was a red light all around it. Minny got nearer to the house and then she heard the people in the house shouting and screaming. “Help!” they shouted, “save us!” Minny rushed into the garden opposite the house. There was a big pond with lots of water. She put her trunk in the water and took in as much water as she could. Then she rushed over to the house and sprayed the house with water. She did this many times and the flames and fire died away. From the top window Minny could see a small boy. He opened the window and Minny took him out of the house using her trunk. “Minny!” he cried. “It’s me!” “Hello Billy.” said the elephant. “You saved me!” cried Billy. “You are the bravest elephant in the world!” Billy’s mother and father came rushing out of the house. They couldn’t believe what they saw! Billy was safe and their house was safe and all because of an elephant. The next day all the people in the town made a crowd outside the town hall. They gave Minny the elephant a special medal. Billy rode around the square on Minny’s back waving and smiling at all the people. They went slowly back to the circus to rejoin the other elephants. Minny was so happy that she never wanted to escape from the circus again.

(نسحه دوزبانه)

 

 

(نسخه فارسی)

 

 

فرار از سیرک

بیلی هیجان زده بود. آن روز، روز سیرک بود.

بیلی سیرک را خیلی دوست داشت برای تمام حیوانان و انسان ها. این بسیار با مزه بود.

بیلی و خانواده اش ساعت هشت به یک چادر راه راه سفید و قرمز به نام چادر بزرگ  رسیدند.

رئیس سیرک با صدای خشن فریاد زد: خانم ها و آقایان عصر بخیر!

سپس نورها به سمت بالای چادر رفتند و بیلی، یک خانم و آقا را دید که لباس های براق پوشیده و خودشان را روی یک تاب بزرگ نگه داشته بودند.

آن ها در هوا پرتاب شدند.

مردم هر بار که آنها پرتاب می شدند فریاد میزدند: اووووووو!

 بسیار، بسیار هیجان انگیز بود.

یک در باز شد و یک شیر در صحنه پرید. شش تا شیر در آنجا وجود داشت و تمام آنها بزرگ و خشمگین و خطرناک به نظر می رسیدند.

یک مرد در وسط صحنه بود که مربی شیرها بود.

بیلی داشت تماشا می کرد که آن مرد سرش را در دهان بزرگ ترین شیر کرده بود.

مردم هیجان زده و با افتخار فریاد زدند: اوووو!

بعد از شیرها ، دلقک ها آمدند.

 آنها لباس هایی با رنگ روشن پوشیده بودند: آبی، زرد و قرمز با خال خال های سبز.

آنها بینی های قرمز داشتند و صورت شان را نقاشی کرده بودند و موهای آنها، قرمز بامزه ای بود.

آن دلقک ها زمین می خوردند و تعداد زیادی جوک می گفتند و کارهای احمقانه بسیاری انجام می دادند.

مردم می خندیدند و بیلی نیز خندید: ها ها ها!

و درنهایت فیل ها به صحنه آمدند، آنها سه تا بودند و بسیار بزرگ و خاکستری ، البته یکی از آنها کوچکتر بود.

  فیل کوچکتر روی یک پا در تعادل بود و کارهای جالبی انجام می داد.

سپس او ایستاد و به بیلی نگاه کرد.

بیلی به فیل گفت: سلام من بیلی هستم.

فیل در حالی که  به شدت تعجب کرده بود جواب داد: من ماینی هستم.

به طور ناگهانی فیل بازگشت و به سمت در چادر دوید.

یهویی  از چادر بیرون رفت و به سمت در شهر رفت.

تمام مردم با عجله به بیرون سیرک رفتند و فریاد زدند: اووووو! فیل فرار کرد.

رئیس سیرک فریاد زد: کمک! ماینی فیل فرار کرد.

ماینی فیل، یک فیل بسیار خوشحال بود.این اولین بار بود که او خارج سیرک می رفت. او احساس خوبی از آزاد بودن داشت.

ماینی به سمت خیابان و میدان اصلی دوید. او یک آبنما در وسط میدان دید.

 از آبنمای بزرگ بالا رفت و در آب نشست.

مردم می خواستند عبور کند، اما ماینی با خرطوم بزرگش روی آنها آب می پاشید.

ماینی فریاد زد: این جا خیلی با حال تر از سیرک است.

بعد از مدتی ماینی تصمیم گرفت بیشتر به این ور و آن ور برود.

او به سمت خیابان رفت و داخل یک سوپرمارکت بزرگ شد.

هر کس که ماینی را دید با فریاد از سوپرمارکت خارج شد.

اونجا به ماینی خیلی خوش می گذشت و او با موز و یک کیک شکلاتی بزرگ و ده بیسکویت و تعداد زیادی کلوچه ازخودش پذیرایی کرد.

سپس هنگامی که ماینی، خوردن را تمام کرد دوباره تصمیم گرفت بیشتر جست و جو کند، پس از آنجا خارج شد و به سمت خیابان رفت.

ماینی از دور یک خانه بزرگ دید، اما چیز عجیبی که در مورد آن به چشم می خورد این بود که دور تا دور آن، چراغ های قرمز می درخشیدند.

ماینی نزدیک خانه شد و شنید که مردم داخل خانه درحال فریاد زدن و داد زدن هستند.

آنها فریاد زدند: کمک، ما را نجات دهید.

ماینی به سرعت به باغ مقابل خانه رفت.

یک دریاچه با مقدار زیادی آب وجود داشت.

او خرطومش را در آب فرو کرد و تا جایی که می توانست آن را پر آب کرد. بعد به سرعت به سمت خانه رفت و آب را روی خانه پاشید.

 بیلی پنجره را باز کرد و ماینی با خرطومش او را از خانه بیرون آورد.

او فریاد زد: ماینی!

فیل گفت: سلام بیلی! این من هستم.

بیلی فریاد زد: تو من را نجات دادی. تو شجاع ترین فیل در دنیا هستی.

مادر و پدر بیلی با عجله از خانه خارج شدند.

آنها نمی توانستند چیزی که می بیند را باور کنند، بیلی و خانه آنها به خاطر یک فیل نجات یافته بود.

روز بعد تمام مردم شهر در میدان شهر جمع شده بودند.

آنها به ماینی فیل یک مدال ویژه دادند، بیلی سوار ماینی شد و در میدان دور زدند، او می خندید و برای همه دست تکان می داد.

آنها به آرامی به سیرک بازگشتند تا به دیگر فیل ها بپیوندند.

ماینی بسیار خوشحال بود که دیگر از سیرک فرار نمی کند.





نظر شما

نام

ایمیل

دیدگاه