قصه حفاری دایناسور (dino dig)

قصه حفاری دایناسور (dino dig)

 

زمان تقریبی مطالعه: 10 دقیقه

این داستان را برای سطح مبتدی پیشنهاد می کنیم هرچند به واسطه جذابیت های روایت، کودک ماجراجوی شما را تشویق به یادگیری زبان انگلیسی می کند. همچنین این داستان ها سبب افزایش خلاقیت کودک شما و البته باعث افزایش دایره لغاتشان می شود

 

(نسخه انگلیسی )

 

Dino Dig

 

It was Sonia’s birthday. She had a new game. ‘Dinosaur Dig!’ said Sonia. ‘Fantastic! This is just what I wanted!’

 

Sonia decided to try her new game. She switched on the computer, put the game in and looked at the screen. A strange icon appeared. Sonia clicked on the icon. FLASH! ‘

 

Where am I?’ said Sonia. ‘You’re in Dinosaur Dig,’ said the boy next to her. ‘We have to find old dinosaur bones.’

 

‘Here’s one!’ said Sonia. She picked up a golden bone that was hidden under a bush.

 

‘No!’ shouted the boy. ‘You mustn’t pick the golden ones up! Now watch out for the dinosaur!’

 

Suddenly they heard a noise behind them. The ground began to shake. They heard a dinosaur roar. ‘RUN!’

 

‘What will happen if the dinosaur catches us?’ asked Sonia. ‘Well, the game is over! But I’ve got three lives left. How many have you got?’ ‘Only one!’

 

‘ROAR!’ The dinosaur was there! ‘Look!’ shouted Sonia. There was the same icon that she saw on her computer. Sonia touched the icon. FLASH!

 

Sonia was at home, sitting at her computer. She looked at the game. ‘Bye, bye, dino,’ she said. ‘Hmmm. Maybe I’ll play a different game.

 

 

(نسخه دو زبانه )

 

 

(نسخه فارسی )

 

 

حفاری دایناسور

 

تولد سونیا بود او یک بازی جدید داشت. حفاری دایناسور. سونیا گفت: عالیه این دقیقا همون چیزیه که می خواستم!

 

سونیا تصمیم گرفت بازی جدیدش رو امتحان کنه. کامپیوترشو روشن کرد، بازی را داخل آن گذاشت و به صفحه نگاه کرد. یک نشانه عجیب ظاهر شد. سونیا روی نشانه کلیک کرد و بوم!

 

سونیا گفت: من کجام؟ پسری که کنارش بود گفت: تو در حفاری دایناسور هستی ما باید استخوان دایناسورهای قدیمی رو پیدا کنیم.

 

سونیا گفت: اینجا یه دونه هست. او یک استخوان طلایی که زیر یک بوته بود را برداشت . پسر داد زد: نه تو نباید طلایی ها رو برداری. حالا مراقب دایناسور باش.

 

ناگهان یک صدایی پشت سرشون شنیدند. زمین شروع به لرزیدن کرد. صدای غرش یک دایناسور رو شنیدن. بدو !

 

سونیا و پسر سریع از بین بوته ها دویدن ولی دایناسور داشت نزدیک تر می شد. سونیا و پسر پشت یک بوته قایم می شوند. سونیا پرسید: اگه دایناسور بگیرتمون چی میشه؟ خب بازی تموم میشه ولی من سه تا جون برام مونده. تو چندتا جون داری؟ من یه دونه !

 

دایناسور اونجا بود. سونیا فریاد زد: نگاه کن! آنجا همان نشانه ای بود که روی کامپیوترش دیده بود. اونو لمس کرد و بوم!

 

سونیا در خانه بود و پشت کامپیوترش نشسته بود. به بازی نگاه کرد. گفت: خدانگهدار دایناسور. ممم شاید یک بازی دیگه رو امتحان کنم.

 





نظر شما

نام

ایمیل

دیدگاه