یادگیری زبان انگلیسی با قصه: بارونی قرمز

یادگیری زبان انگلیسی با قصه: بارونی قرمز

زمان تقریبی مشاهده:14 دقیقه

 

   این قصه درباره پسر بجه ای اس که والدینش بارانی قرمزی برایش میخرند و نمیتواند صبر کند تا بارانی جدیدش را بپوشد. این ویدیو علاوه بر زبان انگلیسی به کودک شما درباره اهمیت صبر وبردباری می آموزد.

 

 

   همچنین قصه ها را می توانید در کانال یوتیوب ، آپارات و صفحه اینستاگرام ما به صورت آنلاین بشنوید.

 

 

نسخه انگلیسی

 

 

 

نسخه دوزبانه

 

 

 

نسخه فارسی

 

 

   مانو نمیتواند صبر کند که بارانی قرمز اش را بپوشد. روز یکشنبه,والدین مانو برای او یک بارانی قرمز خریدند.مامان, می شود الان آن را بپوشم؟مانو پرسید.نه عزیزم, باران به زودی می آید اما الان آسمان صاف است,مامان میگوید. دوشنبه هوا روشن و آفتابی بود.امروز باران می آید مامان؟مانو پرسید.نه مانو امروز نه.اگر بارانی ات را بپوشی تقریبا خنده دار می شوی,مامان گفت. روز سه شنبه آسمان آبی بود.مامان, چه زمانی آرزوی من برآورده میشود؟مانو پرسید.امروز نه عزیزم,فقط یک ابر سفید در آسمان است.مامان گفت. چهارشنبه هوا گرم بود .مامان چرا باران نمی آید؟مانو پرسید.پسرم فکر کنم به زودی باران بیاید.شاید حتی قبل از اینکه عصر بشود.مامان گفت. روز پنجشنبه مانو رفت به پیک نیک.مامان یعنی میشود امروز باران بیاید؟میتوانم بارانی ام را با خودم ببرم؟مانو پرسید.نه عزیزم امروز باران نمی آید .ابرهای سفید کوچک در آسمان امروز خیلی بالا هستند,مامان گفت. روز جمعه هوا ابری بود.مامان امروز باران می آید؟مانو با صدای بلند پرسیدممکن است عزیزم.ابرهای تیره در آسمان امروز پایین هستند,مامان گفت. روز شنبه با یک صدای بلند شروع شد.بوووم! مامان آن رعد و برق بود که شنیدم؟به زودی باران می آید؟مانو پرسید. و سپس در نهایت شروع به باریدن کرد.وای دارد باران می آید , دارد باران می آید, مانو همانطور که به بیرون از خانه می دوید شعر خواند.اما مانو , مامان همانطور که پشت سرش می دوید صدا کرد, تو بارانی ات را فراموش کردی.
 

 

   Manu can't wait to put on his new red raincoat! On Sunday, Manu`s parents got him a red raincoat. Ma, may I wear it now? asked Manu. No, my dear, the rains are near, but just now the sky is clear, said Ma. Monday was bright and sunny. will it rain Mummy? asked Manu. No Manu, not today. If you wear your raincoat, you will look quite funny! said Ma. on Tuesday, the sky was blue. Ma, when will my wish come true? asked Manu. Not today, my dear, there is just one white cloud in the sky! said Ma. Wednesday was hot. Ma, why doesn`t it rain? asked Manu. Son, I think it will rain very soon. Maybe even before it is noon, said Ma. on Thursday Manu went on a picnic. Ma, what if it rains? shall I take the raincoat with me? Asked Manu. No, my dear, it will not rain today. The little white clouds are too high in the sky, said Ma. Friday was cloudy. Ma, will it rain today? asked Manu loudly. It might my dear. there are some dark clouds low down in the sky, said Ma. Saturday began with a bang! Badaboom! Ma, is that thunder I hear? Will it rain very soon? Asked Manu. And then, at last, it started raining! Oh, it`s raining, it`s raining, sang Manu, running out. But Manu called Ma after him, you forgot your raincoat! 

 

 

لینک های مرتبط:

یادگیری زبان انگلیسی با قصه: شب بخیر تینکو

یادگیری زبان انگلیسی با قصه: کاخ بی‌نظیر خانم پنگوئن

یادگیری زبان انگلیسی با قصه: شیر حریص

 

 





نظر شما

نام

ایمیل

دیدگاه