جسی یک خرگوش(jessie the rabbit)

جسی یک خرگوش(jessie the rabbit)

زمان تقریبی مطالعه: 25دقیقه

اگر قصد آموزش زبان انگلیسی به کودکان خود را دارید حتما متوجه شده اید که کودکان با روش های تصویری و ویدیوای رابطه ی خوبی برقرار میکنند و یکی از بهترین روش های یادگیری زبان با کارتون است . گروه آموزش آنلاین زبان انگلیسی کودکان المپ انیمیشن هایی برای یادگیری زبان از طریق کارتون برای عزیزان شما آماده کرده و رایگان در اختیار شما قرار داده است.

برای نمومه داستان زیر داستان خرگوشی است که بسیار محافظه کار بوده اما با وجود تمام این احتیاط ها خودش و دستی او را مسخره میکند در آتش گیر میکنند حال او باید تصمیم مهمی بگیرد...

نسخه انگلیسی

 

 

All the animals of the forest tease
Jessie the rabbit about her shy ways. But when a friend is in trouble, it is the shy Jessie who saves the day with her courage and quick thinking.

 

Jessie, the rabbit was eating a carrot in a green meadow, one sunny day.

 

He watched the other animals run around and play and he admired them. He had always been the shy one and they were always playing without him.

 

They made fun of him because he got startled so easily. If a tree fell somewhere in the forest, he would rush into his rabbit hole and hide for the rest of the day. ‘You’re such a scared cat, Jessie,’ Teddy, the cub once said when she passed by him. ‘You never have any fun, Jessie.’

 

But Jessie, the rabbit was a cautious and wise rabbit. He knew better than to ignore every sound.

 

 “I may look stupid and scared, but I will always be prepared for danger.” thought Jessie. He would hide and curl up every time he heard a crack or saw a shadow loom over his hole. 

 

One fine day, just like any other, a distant crack was heard. A tree fell down and a light brightly burned. Jessie darted into his hole, while the other animals continued frolicking around. Jessie shouted as loud as he could ‘Run!’, but no one heard him. So he jumped inside his hole and curled up into a ball.

 

While Jessie was hiding, he could still hear the others laughing. Then all of a sudden, Jessie heard some squeals, some running and then Beaver started shouting, “The forest is on fire, the forest is on fire! Everybody run, the fire is spreading!” The Beaver continued to shout as he ran past Jessie’s hole. The whole forest was in a wild panic.

 

Trampling everything, the animals ran away,
leaving behind a cloud of dust and the forest on fire. Only Jessie was left in his hiding place, safe beneath the ground. Jessie had cleverly stashed away a supply of food and water in his hole. He knew that one day danger would come and he wanted to be prepared. He was relieved to know he had enough supplies to last until the fire was over.

 

In the distance, Jessie could hear a loud squeal “Help! Someone, help me, please.” Jessie did not want to come out of his hole, as he knew that the fire was spreading. But then he heard the squeal a second and third time. Jessie couldn’t just hide in his hole while someone was out there on his own.  

 

Jessie slowly raised his head from his hole. He could see the flaming trees all round. He heard another squeal and turned his head to see Teddy, the cub lying down with his leg caught beneath a thick, fallen branch. The ground around him was burning and the fire was getting closer.

 

The Jessie was very scared but he couldn’t just leave Teddy there. Huffing and puffing, he rushed with incredible speed towards the Teddy. ‘Jessie, please, you need to find a way to get this thing off!’ said Teddy. Jessie started running around, looking for a way to help.

 

Jessie saw that the other side of the branch had started to burn and was becoming thinner.
Jessie had an idea and he darted down into his hole. He grabbed some of the nut casings that he had stored the water in and ran back towards Teddy.
He rushed towards the branch and poured
the water on the branch.

 

The branch was now thin and wobbly, but Teddy still could not get his foot free. So Jessie gathered all his strength and in a single dash smashed his body against it. A crack was heard and the branch broke into half, freeing Teddy. He slowly got up and approached Jessie.

 

Teddy was surprised at Jessie’s heroism and even more surprised at how he had managed to free him. He saw jessie lying down.

 

Jessie was looking very tired, so he picked him up in his mouth and rushed away from the fire into the cool hills nearby.

 

A few days later all the animals had settled into a new place in the woods, where the fire hadn’t reached. Everyone was still playing but something had changed. Teddy, the cub was taking care of Jessie, the rabbit who was still recovering.

 

No one laughed at Jessie anymore for he had saved their friend and they knew of his courage. From that day on, all of them followed in his footsteps and have been careful till this day.They now knew that being careful does not mean that you are not brave.

نسخه دوزبانه

 

 

نسخه فارسی

 

 

جسی یک خرگوش

جسی خرگوش در یک روز آفتابی در چمنزار داشت هویج میخورد.

او به حیوانات دیگر که دور تا دور میدویدن و بازی میکردند نگاه کرد و آنها را تشویق و تحسین کرد.

او همیشه خجالتی بود و آنها همیشه بدون اوبازی میکردند.

آنها او را مسخره میکردند چون او بسار آسان میترسید.

اگر یک درخت جایی در جنگل می افتاد او به سرعت در سوراخ خرکوشش میرفت و برای  بقیه روز  در آن پنهان میشد.

تدی یک توله خرس یک بار که جسی را ترسانده بود گفت :( تو مثل یک گربه ترسو هستی جرسی) تو هرگز تفریحی نداری.

اما جسی یک خرگوش محتاط و عاقل بود و او بهتر میدانست که باید هر صدایی را نادیده بگیرد.

جرسی فکر کرد شاید من احمق و ترسو به نظر برسم اما من همیشه برای خطر آماده هستم.

او پنهان میشد هر زمان که میشنید صدا ترق و توروق یا یک سایه را از بالای سوراخش میدید.

یک روز خوب مانند دیگر روز ها او یک صدای ترق و توروقی را از یک فاصله شنید یک درخت افتاد و یک لامپ سوخت، جسی به سرعت پرید در سوراخش در حالی که دیگر حیوانات، جسی با بلندترین صدایی که میتونست

فریاد زد : فرار کنید. اما هیچ کس صدای او را نشدید.

پس او در سوراخش پرید وخودش را در یک توپ حلقه کرد.

مادامی که جسی پنهان شده بود او هنوز میتوانست بشنود که دیگران در حال خنده هستند سپس به صورت ناگهانی جسی صدا جیغ شنید و فرار کردن و سپس سگ آبی شروع کرد به فریاد زدن: جنگل آتش گرفته، جنگل آتش گرفته، همه فرار کنند، آتش در حال پخش شدن است.

سگ آبی بهفریاد زدند ادامه داد هنگامی که داشت از سوراخ جسی میگدشت.

تمام جنگل در یک وحشت رام نشدی بود.

لگت مال شدن همه چیز، حیوانات فرار میکنند، و یک ابر غبار آلود را پشت سر میگدارند و جنگل در آتش میسوزد.

فقط جسی در مکان مخفی خودش بود، امن و در زیر زمین.

جسی با زرنگی کامل در سوراخش غذا و آب ذخیره کرده بود، او میدانست یک روز خطر خواهد آمد و او میخواست آماده باشد.

او آسوده خاطر بود از اینکه میدانست تجهیزات کافی را دارد برای دوام آوردن تا زمانی که آتش خاموش شود.

در فاصله ای او میتوانست صدای جیغ بلندی بشنود : کمک، یکی به من کمک کند لطفا.

جسی نمیخواست از سوراخش بیرون برود چون او میدانست که آتش در حال گسترش است اما سپس او برای بار دوم و سوم صدای جیغ را شنید.

جسی تنها نمیتوانست در سوراخش پنهان شود در حالی که کسی بیرون سوراخش بود.

جسی به آرامی سرش را از سوراخش بیرون آورد.

او میتوانست درختان در  حال سوختن در اطراف را ببیند.

او صدای جیغ دیگری شنید و سرش را چرخاند تا تدی را ببیند.

توله خرس دراز کشیده بود در حالی که پایش در زیر یک شاخه ضخیم وافتاده گیر کرده بود. زمین اطراف آن در حال سوختن بود و آتش داشت نزدیک تر میشد.

جسی بسیار ترسیده بود و نمیتوانست تدی را آنجا رها کند، نفس نفس زنان، او با سرعت باور نکردنی ای به سمت تدی رفت.

تدی گفت: جسی، لطفا تو باید یک راهی پیداکنی برای برداشتن این از روی من.

جسی شروع کرد به دویدن برای پیدا کردن راهی برای کمک به تدی.

جسی دید طرف دیگر شاخه شروع به سوختن کرده است و دارد نازک تر میشود.

جسی یک ایده ای داشت و پرید پایین داخل سوراخش، او کاسه آجیلی که در آن آب ذخیره کرده بود را

برداشت و دوباره به سمت تدی دوید.

او با عجله به سمت شاخه رفت و آب را روی شاخه ریخت.

حالا شاخه نازک و لرزان بود اما هنوز تدی نمیتوانست پایش را آزاد کند.

بنابراین جسی تمام قدرتش را جمع کرد و با یک ضربه به بدن او کوبید یک صداس ترک شنیده شد و شاخه به دو قسمت شکست، تادی آزاد شد.

او به آرامی بلند شد و به جسی نزدیک شد.

جسی بسیار خسته به نظر میرسید، پس او جسی را با دهانش برداشت و با سرعت از آتش به سمت تپه های خنک نزدیک فرار کرد.

چند روز بعد تمام حیوانات جنگل در جایی که آتش نرسیده بود مستقر شدن.

همه هنوز در حال بازی بودن اما چیزی تغیر کرده بود، تدی توله خرس داشت از جسی مراقبت میکرد خرگوشی که هنوز داشت بهبود می یافت.

دیگر هیچ کس به جسی نخندید چون او دوستشان را نجات داده بود و آنها از شجاعت جسی خبر داشتند از آن روز به بعد همه آنها رد پای آن را دنبال میکردند و تا امروز مراقب او بودنند.

حالا آن ها میدانستند که مراقب بودن به این معنی نیست که شجاع نیست.

 

 

 

 

 

   





نظر شما

نام

ایمیل

دیدگاه