زمان تقریبی مطالعه: 20دقیقه
سرگذشت این سه خوک کوچک را احتمالا اکثر ما شنیده ایم. سه بچه خوک از داستان های محبوب و پند آموز گذشته است که می تواند به عنوان یک تکلیف زبان بسیار جذاب و مفید واقع شود. المپ به شما پیشنهاد می کند که مقاله یادگیری زبان انگلیسی با کارتون را مطالعه کنید تا به مزیت های این روش آموزشی پی ببرید.
شما می توانید داستان های بیشتری را در اینستاگرام و یوتیوب ما مشاهده کنید.
Once upon a time there was an old mother pig who had three little pigs and not enough food to feed them. So when they were old enough, she sent them out into the world to seek their fortunes.
The first little pig was very lazy. He didn't want to work at all and he built his house out of straw. The second little pig worked a little bit harder but he was somewhat lazy too and he built his house out of sticks. Then, they sang and danced and played together the rest of the day.
The third little pig worked hard all day and built his house with bricks. It was a sturdy house complete with a fine fireplace and chimney. It looked like it could withstand the strongest winds.
The next day, a wolf happened to pass by the lane where the three little pigs lived; and he saw the straw house, and he smelled the pig inside. He thought the pig would make a mighty fine meal and his mouth began to water.
So he knocked on the door and said: little pig! Little pig! Let me in! Let me in!
But the little pig saw the wolf's big paws through the keyhole, so he answered back: NO! No! No! Not by the hairs on my chinny chin!
Then the wolf showed his teeth and said: Then I'll huff and i'll puff and i'll blow your house down
So he huffed and he puffed and he blew the house down! The wolf opened his jaws very wide and bit down as hard as he could, but the first little pig escaped and ran away to hide with the second little pig.
The wolf continued down the lane and he passed by the second house made of sticks; and he saw the house, and he smelled the pigs inside, and his mouth began to water as he thought about the fine dinner they would make.
So he knocked on the door and said: little pig! Little pig! Let me in! Let me in!
But the little pigs saw the wolf's pointy ears through the keyhole, so they answered back: NO! No! No! Not by the hairs on my chinny chin!
So the wolf showed his teeth and said: Then I'll huff and i'll puff and i'll blow your house down
So he huffed and he puffed and he blew the house down! The wolf was greedy and he tried to catch both pigs at once, but he was too greedy and got neither! His big jaws clamped down on nothing but air and the two little pigs scrambled away as fast as their little hooves would carry them.
The wolf chased them down the lane and he almost caught them. But they made it to the brick house and slammed the door closed before the wolf could catch them. The three little pigs they were very frightened, they knew the wolf wanted to eat them. And that was very, very true. The wolf hadn't eaten all day and he had worked up a large appetite chasing the pigs around and now he could smell all three of them inside and he knew that the three little pigs would make a lovely feast.
So the wolf knocked on the door and said: little pig! Little pig! Let me in! Let me in!
But the little pigs saw the wolf's narrow eyes through the keyhole, so they answered back: NO! No! No! Not by the hairs on my chinny chin chin!
So the wolf showed his teeth and said: Then I'll huff and i'll puff and i'll blow your house down
Well! he huffed and he puffed. He puffed and he huffed. And he huffed, huffed, and he puffed, puffed; but he could not blow the house down. At last, he was so out of breath that he couldn't huff and he couldn't puff anymore. So he stopped to rest and thought a bit.
But this was too much. The wolf danced about with rage and swore he would come down the chimney and eat up the little pig for his supper. But while he was climbing on to the roof the little pig made up a blazing fire and put on a big pot full of water to boil. Then, just as the wolf was coming down the chimney, the little piggy pulled off the lid, and plop! in fell the wolf into the scalding water.
So the little piggy put on the cover again, boiled the wolf up, and the three little pigs ate him for supper.
روزی روزگاری یه مامان خوک پیری بودش که سه تا خوک کوچولو داشت و غذای کافی هم نداشت که بهشون بده. برای همین وقتی به اندازه کافی بزرگ شدن فرستادشون توی دنیا تا دنبال شانس و اقبالشون برن.
اولین خوک کوچولو خیلی تنبل بود اصلا نمیخواست کار کنه و خونه اش را با نی ساخت.دومین خوک کوچولو یکمی بیشتر کار کرد ولی اونم تقریبا تنبل بود و خونه اش را با تیکه های چوب درست کرد. بعدشم بقیه روز با هم اواز خواندن و رقصیدن و بازی کردن.
سومین خوک کوچولو کل روز سخت کار کرد و خونه اش را با آجر ساخت. یک خونه محکمی بود که یک بخاری خوب هم کاملش کرده بود.به نظر میرسید در برابر قوی ترین بادها هم مقاومت میکرد...
روز بعد یه گرگه اتفاقی از کوچه ایی که سه تا خوک کوچولو زندگی میکردند رد شدش. خونه ایی که با نی ساخته شده بود رو دید. و بوی خوک را از داخل احساس کرد. فکر کردش که خوک میتونه یک غذای بزرگ خوشمزه باشه و دهنش آب افتاد.
برای همین در زد و گفت: خوک کوچولو! خوک کوچولو! بذار بیام تو.. بذار بیام تو....
اما خوک کوچولو چنگالای بزرگ گرگ را از سوراخ کلید دیدش برای همین گفت : نه نه نه... اصلا که نمیذارم بیای تو.
بعدش گرگه دندوناشو نشون داد و گفت : پس من عصبانی میشم و پوف میکنم.. میزنم خونتو داغون میکنم.عصبانی شد و پوف کرد و خونه اش را زد داغون کرد.. گرگه اروارهاشو رو خیلی باز کرد و بخش پایینی خونه رو تا جایی که می تونست سفت گاز گرفت اما اولین خوک کوچولو فرار کرد و دوید تا پیش دومین خوک قایم شود.
گرگه دنبالش رفت و از کنار دومین خونه ایی که از تکه های چوب ساخته شده بود عبور کرد و خونه را دیدش. بعدش بوی خوک ها رو از داخل احساس کردش. و دهنش آب افتاد چون فکر کرد میتونه یک شام خیلی خوشمزه بشه.
برا همین در زدش و گفت : خوک کوچولو ها... خوک کوچولوها بذارید بیام تو
ولی خوک کوچولو ها گوش های تیز گرگ رو از سوراخ کلید دیدن
برا همین گفتن : نه نه نه... ما نمیذاریم بیای تو
بعدش گرگه دندوناشو نشون داد و گفت : پس من عصبانی میشم و پوف میکنم.. میزنم خونتو داغون میکنم.
گرگه حریص بودش و خواست دو تا خوکو با هم بگیره ولی خب خیلی حریص بود و هیچ کدومو نتونست بگیره آروارشو محکم بستش و هیچ چیزی جز هوا عایدش نشد. و خوک ها هم تا جایی که پاهاشون بهشون اجازه می داد سریع فرار کردن.
گرگه توی کوچه دنبال شون کرد و تقریبا گرفته بودشون اما اونا رفتن توی خونه آجری و قبل اینکه بگیردشون در را بستن. سه تا خوک کوچولو خیلی ترسیده بودند و میدونستن گرگه می خواد بخوردشون. و واقعا هم درست بود.
چون که گرگه کل روز هیچی نخورده بودش و یه اشتهای خیلی زیادی داشت و واسه تعقیب کردن خوک ها و حالا... بوی سه تا خوک را از داخل احساس می کرد. میدانست این سه تا خوک یه جشن مفصل براش درست میکنن.
برا همین در زد و گفت : خوک کوچولو ها... خوک کوچولوها بذارید بیام تو...
اما خوک کوچولو ها چشمهای ریز گرگ را از سوراخ کلید دیدن بنابراین گفتن: نه نه نه... نه که نمیذاریم بیای تو
بعدش گرگه دندوناشو نشون داد و گفت : پس من عصبانی میشم و پف میکنم.. میزنم خونتو داغون میکنم.
خلاصه... هی عصبانی شد و پوف کرد و پوف کرد و پوف کرد اما نتونست که خونه را داغون بکنه .آخر سر هم از نفس افتاد و یکمی صبر کرد تا استراحت کنه و یکمی فکر کنه.
اما زمانش طولانی شدش گرگه دیگه از شدت عصبانیت میرقصید و به خودش قول داد تا از دودکش بره پایینو خوک کوچولو هارو برای شام بخوره . اما همونطوری که داشت از سقف میرفت بالا خوک کوچولو یه آتیش خیلی داغی گذاشت زیر یه ظرف پر از آب تا جوش بیاد بد همونطوری که گرگه داشت از دودکش میومد پایین خوک کوچولو در پوش ظرف رو برداشتش و بعدم تاپ. گرگ افتاد توی آب جوش.. بعدشم خوک کوچولو دوباره در ظرفو گذاشت و گرگه همراه با آب پختشو سه تا خوک کوچولو ها اونو برای شام نوش جان کردن.