نسخه دوزبانه
نسخه انگلیسی
نسخه فارسی
یک روز صبح لیندی یک فیل در اتاقش پیدامیکند.نگاه کن او میگوید.آنجا یک فیل در اتاقم هست.نه آنجا نیست.مادرش جواب میدهد,فیل ها در خانه ها زندگی نمیکنند.همه اینو میدونند. فیل خمیازه کشید.سر صبحانه بابای لیندی ازش خواست که شیر را به او بدهد.نمیتوانم, لیندی جواب داد, فیل همه اش را خورده. آنجا فیلی وجود ندارد.پدرش گفت.فیل ها در شهر زندگی نمیکنند.همه اینو میدانند.فیل آروغ زد.تو مدرسه,معلم گِله و غُرغُر کرد.چه بلایی سر این تخته سیاه آمده؟همه اش چین و چروک برداشته.آن تخته سیاه نیست ,آن فیلِ من هست.لیندی گفت.اینجا تو مدرسه هیچ فیلی وجود ندارد,معلم گفت همه اینو میدانند.
فیل همه ی ساندویچ های معلم را خورده.در زنگ تفریح فیل لیندی را تا زمین بازی همراهی کرد.آن به اشتباه به تاپ خورد.برو, لیندی گفت. تو واقعی نیستی و نباید اینجا باشی.همه اینو میدانند.فیل افسرده و مایوس شد. دور شد در حالی که داشت چشمانش را با خُرطومش پاک میکرد. بعد از مدرسه لیندی نمیتوانست فیل را هیچ جایی ببیند. فیل ,او صدا زد. کجایی؟لیندی بدون او رفت خانه.او خودش را تنها حس کرد.بنابراین او رفت بیرون و نشست روی پله ها و منتظر ماند.ومنتظر ماند. و منتظر ماند.و سپس او یک خرطوم دید.و عاجِ های فیل.و گوش هاش.فیل داشت از جاده می آمد به سمتِ پایین. آن دوید بالا و اونو بغل کرد.متاسفم, او گفت.
من منظوری نداشتم.من میدانم تو واقعی هستی.تو فیل من هستی.فیل او را بلند کرد و گذاشتش روی پشتش ,و او تا پایین جاده فیل سواری کرد.
او به همسایه هایش دست تکان داد.سلام آقای گرین.سلام خانم گرین.او چطور رفته آن بالا؟شاید رشد کرده.احمق نباش.خانم گرین گفت.دخترهای کوچولو آنقدر قدشون بلند نمیشود.همه این را می دانند.فیل لیندی را برد به دریاچه و او از خرطومش سُر خورد و آمد پایین مثل اینکه آن یک سُر سُره بود.یوهوو.او فریاد زد.آنها تمام بعد از ظهر را بازی کردند,خندیدند,و آب ریختند و آب پاشیدند به هم.آن شب فیل دختر را گذاشت در تخت خوابش.شب بخیر فیل, لیندی گفت.ممنون برای یک روزِ دوست داشتنی.آن سرش را نوازش کرد و خودش را حلقه کرد که بیرون از پنجره بخوابد.فیل ها بهترین دوستان جهان هستند, لیندی با خودش گفت.هیچ کسی جز من و فیلَم این را نمیداند.
لینک های مرتبط