قصه ماهی جادویی (the magic fish)

قصه ماهی جادویی (the magic fish)

 

زمان تقریبی مطالعه: 16دقیقه

یادگیری زبان انگلیسی با کارتون را تنها به کودکان پیشنهاد نمی کنیم بلکه بزرگسالانی که تازه قصد یادگیری انگلیسی را دارند هم می توانند از این داستان های کوتاه جهت تقویت زبان خود استفاده کنند. هرچند پیشنهاد می کنیم این عزیزان مقاله یادگیری زبان انگلیسی با پادکست و راهنمای آموزش زبان با فیلم را مطالعه کنند و از نمونه های ذکر شده در این دو مقاله بهره ببرند.

این داستان روایت ماهی گیری سحرآمیز رابرت و پدربزرگش است.

 

شما می توانید داستان های بیشتری را در اینستاگرام و یوتیوب ما مشاهده کنید.

 

(نسخه انگلیسی)

 

 

The magic fish

 

Every day, Robert’s grandfather went fishing. One day, Robert asked to go too..

‘Well, I want to catch the magic fish. The first person to eat it will become the cleverest person in the world. Can you help me?’

‘Yes!’ said Robert, and they went fishing.

First, they caught a yellow fish with purple spots. ‘Wow! Is that the magic fish?’ asked Robert.

‘No,’ said his grandfather.

Then they caught a blue fish with red stripes. ‘Is that the magic fish?’ asked Robert.

‘No,’ said his grandfather.

Suddenly, they caught a big, beautiful silver fish with pink and green diamonds. Robert’s grandfather jumped for joy. It was the magic fish! They started to cook the fish, and his grandfather went to get some more wood. He asked Robert to watch the fish, but not to eat any of it.

Robert watched the fish very carefully. He saw a tiny bubble on its tail. He touched it with his finger. Pop! The bubble burst. The fish was very hot and burnt his finger. Ouch! He put his finger in his mouth.

When his grandfather came back, he saw that something was different. ‘Did you touch the fish?’ asked his grandfather.

‘Yes, I’m sorry,’ said Robert.

His grandfather sighed a happy sigh and gave Robert a big hug. ‘The magic fish chose you.

You are the cleverest boy in the world, and I am the proudest grandfather ever!’

 

(نسخه دوزبانه)

 

 

(نسخه فارسی)

 

 

ماهی جادویی

هر روز، پدربزرگ رابرت به ماهیگیری می رفت. یه روز، رابرت هم خواهش کرد که بره.

“خوب، من می‌خوام یه ماهی جادویی بگیرم، اولین کسی که اونو بخوره، میشه باهوش ترین آدم دنیا. میتونی کمکم کنی؟ “

روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.

رز با لبخندی گفت: خیلی ممنون! رز خیلی خوشحال بود.

با خود فکر کرد: بذار ببینم، چی بکشم؟

اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید.

رابرت گفت : “بله” و اونها رفتن ماهیگیری.

روز اول اونها یه ماهی زرد با خال های بنفش گرفتن. رابرت پرسید : “واو، آیا اون ماهی جادوییه؟

پدربزرگش گفت : “نه”

بعد ، اونها یه ماهی آبی با خط های راه راه قرمز گرفتن. رابرت پرسید؟ “ اون ماهی جادوییه؟”

پدربزرگش گفت : “نه”

ناگهان، اونها یه ماهی بزرگ و زیبای نقره ای با خال های لوزی شکل صورتی و سبز گرفتن. پدربزرگ رابرت از خوشحالی پرید! . اون ماهی جادویی بود. اونها شروع به پختن ماهی کردن و پدربزرگش رفت تا یه مقدار بیشتری چوب بیاره. او از رابرت خواست حواسش به ماهی باشه ولی ازش نخوره.

رابرت به دقت به ماهی نگاه میکرد. یه حباب کوچیک روی دم ماهی دید. با انگشتش لمسش کرد. پوپ! حباب ترکید. ماهی خیلی داغ بودو انگشتش رو سوزوند. اووخ! انگشتش رو توی دهانش گذاشت.

وقتی پدربزرگش برگشت، دید یه چیزهایی تغییر کرده. پدربزرگش پرسید: “ آیا به ماهی دست زدی؟”

رابرت گفت : “بله، متاسفم” .

پدربزرگش آهی از روی خوشحالی کشید و رابرت را محکم بغل کرد. “ ماهی جادویی تو رو انتخاب کرده

تو باهوش ترین پسر توی دنیا هستی و منم سربلندترین پدربزرگم.”

 





نظر شما

نام

ایمیل

دیدگاه