زمان تقریبی مطالعه: 20 دقیقه
یادگیری زبان انگلیسی با کارتون روشی است که هم برای کودکان جذاب است و هم باعث میشود کلمات جدید را بهتر یاد بگیرند. تیم آموزشی المپ این ویدوئوها را برای یادگیری بهتر شما آماده کرده است.
Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dick Whittington. The people in his village believed that the streets of London were paved with gold. So Dick decided to travel there and become a rich man.
Dick walked for many days, but when he arrived in London there were no streets of gold! Tired and hungry, he fell asleep on the steps of a great house.
The house belonged to a rich businessman who found Dick and gave him a job cleaning the kitchen.Dick worked very hard and was happy. He had enough to eat and at night he could sleep by the fire. There was a problem though! At night, rats ran around the kitchen and kept him awake.
SoDick went out and found the fastest rat-catching cat in London! The cat caught all the rats that came into the house and Dick could sleep at night. The businessman heard about the amazing cat and asked Dick if he could take it on his ship to catch rats on his next journey. Dick agreed,but was very sad to see the cat go.
While the businessman was away, the other servants were very mean to Dick,so Dick decided to run away.But as he was leaving, one of the great church bells rang. It seemed to say, ‘Turnback, Dick Whittington, Mayor of London!
So Dick came back to the house and soon the businessman returned. He was very happy because Dick’s cat had caught all the rats on the ship. He gave Dick a reward and promoted him to his assistant.
Dick worked hard for the businessman and learned everything he could. Eventually he married the businessman’s daughter and started a very successful business of his own. And, yes, he did become Mayor of London!
روزی روزگاری پسر فقیری بود به نام دیک وینیتگتون. مردم در شهر او باور داشتند که خیابانهای لندن با طلا سنگفرش شده. بنابراین دیک تصمیم گرفت به اونجا سفر کند و تبدیل به یک مرد پولدار بشود.
دیک برای روزهای زیادی پیاده روی کرد اما وقتی که او به لندن رسید هیچ خیابان پوشیده از طلایی وجود نداشت. خسته و گرسنه روی پلههای یک خانه بزرگ خوابش برد.
خانه به یک مرد پولدار و تاجر متعلق بود. کسی که دیک را پیدا کرد و شغل تمیزکاری آشپزخانه را به او سپرد. دیک خیلی سخت میکرد و خوشحال بود. او به انداره کافی داشت که بخورد و جایی در کنار آتش برای خواب داشت. هرچند که مشکلی وجود داشت، در شب موشها در اطراف آشپرخانه میدویدند و دیک را بیدار نگه میداشتند.
بنابراین دیک به بیرون رفت و سریعترین گربه موشگیر لندن را پیدا کرد. گربه همه موشهایی که در شب میآمدند را گرفت و حالا شب میتوانست بخوابد. مرد تاجر درباره گربه شگفتانگیز شنید و از دیک خواست که گربه را برای سفر بعدی به کشتی ببرد تا موشها را بگیرد. دیک موافقت کرد اما از رفتن گربه ناراحت بود.
زمانی که مرد تاجر دور بود بقیه خدمتگاران با دیک بد بودند. پس دیک تصمیم گرفت که برود و فرار کند. ولی زمانی که داشت خانه را ترک میکرد یکی از زنگولههای کلیسا به صدا درآمد و گویی میگفت: برگرد دیک ویتینگتون، برگرد شهردار لندن.
بنابراین دیک به خانه برگشت و و طولی نکشید که تاجر هم بازگشت . او بسیار خوشحال بود زیرا گربه دیک همه موشهای داخل کشتی را گرفته بود. او به دیک جایزه داد و او را به دستیار خود ارتقا داد.
دیک سخت برای این تاجر کار می کرد و تا میتوانست یاد گرفت. سرانجام او با دختر تاجر ازدواج کرد و تجارت شخصی بسیار موفق خود را شروع کرد. و بله ، او شهردار لندن شد!