قصه خرگوش موذی (The Sneaky Rabbit)

قصه خرگوش موذی (The Sneaky Rabbit)

 

زمان تقریبی مطالعه: 22 دقیقه

با پیشرفت تکنولوژی و همه گیر شدن اینترنت بین خانواده ها , یادگیری زبان انگلیسی از این طریق به یک موضوع داغ تبدیل شده است. المپ برای فرزندان عزیز شما قصه های دو زبانه را آماده کرده است تا در کنار کلاس زبان آنلاین آنها باعث فراگیری بهتر زبان بشود. این داستان در مورد یک خرگوش جوان موذی و شیطان میباشد که جذابیت فراوانی برای کودک دلبر شما دارد.

 

شما می توانید داستان های بیشتری را در اینستاگرام و یوتیوب ما مشاهده کنید.

 

(نسخه انگلیسی)

 

 

The sneaky Rabbit

 

One night, when the moon was very bright, Rabbit was resting near a pond. He was very tired and wanted to go to sleep, but he was scared the tiger was going to eat him up. Rabbit tried and tried to stay awake. He looked up at the sky and started to count the stars. Soon Rabbit was fast asleep

Suddenly, a loud, booming voice woke him up. It was Tiger! ‘Aha! Now I’ve got you, little Rabbit! You’ll be perfect in my soup!’

Rabbit was very frightened, but he had an idea. He looked in the water and saw the reflection of the moon. It looked like a big lump of cheese. He moved his mouth, pretending to eat, and said, ‘Mmm yum yum yum yum. Ah, Tiger. I’m happy to see you. Yum yum yum. Come and share this delicious white cheese with me. Yum yum yum. I’m keeping it fresh for you in the pond.’

Tiger loved white cheese. He licked his lips. ‘Mmm yum. I can see the cheese, but how do you get it out of the pond?’ he asked.

‘Easy,’ said Rabbit. ‘I tie this stone around my foot and jump in. Do you want to try?’

Tiger tied the stone around his foot and jumped into the pond. Splash! Rabbit ran away, saying, ‘Ha ha! Now you’re the one in the soup!’

And I’ve heard that Tiger is still trying to get out of the pond.

(نسخه دو زبانه)

 

 

(نسخه فارسی)

 

 

خرگوش موذی

یک شب زمانیکه ماه خیلی درخشان بود ، خرگوش کنار برکه ای استراحت می کرد . خیلی خسته بود و میخواست بخوابد اما می ترسید که ببر او را بخورد .

خرگوش خیلی سعی کرد تا بیدار بماند . به آسمان نگاه کرد و شروع کرد به شمردن ستاره ها . خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت .

ناگهان صدای مهیب بمب مانندی او را از خواب بیدار کرد . ببر بود ! “ آها گرفتمت ، خرگوش کوچولو ! داخل سوپ من خیلی خوشمزه میشی".

خرگوش خیلی ترسیده بود اما یک نقشه داشت . به آب نگاه کرد و انعکاس تصویر ماه را در آب دید. شبیه یه تکه بزرگ پنیر بود . دهانش را جنباند و تظاهر به خوردن کرد و گفت به به به به . اوه ببر خیلی خوشحالم که می بینمت . به به به . بیا و در این پنیر سفید خوشمزه با من شریک شو . به به به به . من آنرا برای تو در برکه تازه نگه داشتم .

ببر پنیر سفید دوست داشت . دور دهانش را لیسید . مممم به به . پنیر را می بینم اما پرسید تو چطور آن را از برکه بیرون می آوری؟

خرگوش گفت راحت . این سنگ را به دور پایم میبندم و میپرم توی آب . می خوایی امتحان کنی؟

ببر سنگ را به دور پایش بست و پرید داخل آب . شلپ ! خرگوش فرار کرد و گفت ها ها ها ها ! حالا این تویی که داخل سوپی .

شنیده ها حاکی از آنست که هنوز ببر داخل برکه و در تلاش برای بیرون آمدن است .

 





نظر شما

نام

ایمیل

دیدگاه