زمان تقریبی مطالعه: 22 دقیقه
گروه آموزشی المپ برای کودکان شما داستان های انگلیسی ، فارسی و دوزبانه را تهیه کرده است تا در کنار کلاس زبان آنلاین آنها باعث یادگیری بهتر زبان بشود. این داستان در مورد جوجه اردک زشت است که احتمالا داستان آن را شنیده اید . شما می توانید داستان های بیشتری را در اینستاگرام و یوتیوب ما مشاهده کنید.
نسخه انگلیسی
the ugly duckling
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends
‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that’
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird
Me? But I’m an ugly duckling
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend’
‘Yes,’ he smiledAll the other animals watched as the two swans flew away, friends forever
نسخه دوزبانه
نسخه فارسی
جوجه اردک زشت
اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.
در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.
یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!
پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!
جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.
اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.»
«تو زشتی!»
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
گوسفند گفت: «از اینجا برو!»
گاو گفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.
کم کم هوا سرد شد.
برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.
او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: «وای! اون کیه؟»
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.